یک.
این سفر، سفر عجیبی بود برام.
از ابتدا خدا خدا میکردم که تو کوپه ۸ نیفتم اون هم به خاطر کسایی که تو کوپه بودن که همچین ظاهر الصلاح نبودن.
بدنها پر خالکوبی و قیافهها هم که شرارت ازشون میباره!
طی اتفاقاتی مجبور شدم جام رو عوض کنم بیام کوپه ۸.
دو.
در ابتدای کار میخواستم به مهماندار بگم که جام رو عوض کن و اگه جای دیگهای داره، من رو بفرسته اونجا ولی نمیدونم چی شد که نکردم ولی پیش خودمون بمونه که اول رعب بدی تو دلم افتاد که اگه مشکلی پیش بیاد، احتمالاً این افراد اهل شرارت باشن!
سه.
با یکیشون که بچه شاه عبد العظیم بود، صحبت کردم.
بحث بر این بود که من چی میخونم و گفتم فلسفه و گفتگو ادامه پیدا کرد تا جایی که به بحث راجع به پول و قدرت رسید و همینطور گذشت و سیر اشتدادی خودش رو طی کرد به سمت چیزهایی که دست من نبود این سیر.
رشتهای بر گردنم افکنده دوست
میکشد هرجا که خاطر خواه اوست
چهار.
این شخص با گوشواره و خالکوبیهای سر تا سری که داشت حرفهایی میزد که دقیق بودن ولی چون فلسفه و عرفان نخونده بود، نمیتونست برهانی و علمی بیانش کنه ولی حرفهای دقیقی بود.
بحث بر این بود که انسان باید استاد ببینه و وقتی استاد ببینه درست تربیت میشه و حرفهای زیادی رد و بدل شد درباره چیزهایی که فکرش رو نمیکردم مطرح میشه ولیکن.
پنج.
شمارهم رو گرفت تا این ارتباط بیشتر و بیشتر بشه.
القصه که خدا بر همه ما رحم کنه که او رحمان و رحیمه.
پک اول.
عجب اوضاعی! به اسم مردم و اعتراض، اموال مردم رو آتش میزنن و قاه قاه به ریش مستضعفین میخندن[باقی فحشهایی است که قابلیت پخش ندارد]
پک دوم.
عجب وضع اسفناکی! به اسم مردمی -که به حمایت از انقلاب میخوان بیان-، از خود تشکر میکنن و اقدامات احمقانه و تفرقهافکنانه خود را به خود و مقام معظم رهبری تبریک میگن و به هوش خود صد آفرین میگن!
راست گفتن که آب سر بالا بره غورباقه ابوعطا میخونه.
دست و پاهای آخره که صرفاً برای این میزنن که بیشتر در قدرت باشن و سیعلم الذین ظلموا.
پک سومی.
معترض و ناراحتم ولی کو ملجأ و پناهگاه رسیدگی به صدای ما مستضعفین و ضعیف نگهداشتهها!؟
همیشه یکی از اعتراض و شلاق مستضعف سوء استفاده کرده، یا چپ بوده و یا راست بوده!
خدایا خودت بر ما رحم کن.
پک چهارم.
خجالت میکشم که بگم یابن الحسن تو بیا قیمت بنزین ما درست کن، آب و برق ما درست کن، مسکن ما درست کن!
مگه امام به درد آب و برق و مسکن میخوره؟! یعنی اگه اینها درست بشه دیگه نیازی به امام نیست؟!
خجالت میکشم که در دوران دردهای جسمی که نسیان دردهای حقیقی رو سبب شده، صدات کنم برای دردهای جسمی یا شافی الصدور.
پک پنجم.
حالم خوب نیست.
اضطراب و دلنگرانی زیادی دارم و بعبارة أخری این که حالم اصلاً خوب نیست!
ای مرگ بیا که زندگانی ما را کشت.
القصه که حتی به گفته اون مخذول حتی اگه در آیندهای نزدیک اینترنت هم وصل بشه صرفاً غبار فراموشی برای این درده و الّا این درد التیامپذیر نیست مگر به شراب طهور از دست ساقی میخانه.
انگار که شب تاسوعاست و فقط یک روز مهلت مونده به عاشورا ولی در یک دور این تاسوعا تکرار میشه و دوباره روز از نو و تاسوعا تکرار میشه و یک درد همیشگی الی الأبد.
همینطور حیرون و سرگردون و سر میچرخونم و میبینم که آش همون آشه و کاسه همون کاسه.
خدا بر همه ما رحم کنه.
چرا میگم این اغتشاشگرها یک سری احمق دو (ه)زاری بیش نیستن؟!
هیچ انقلاب ی، تأکید دوباره میکنم هیچ انقلابی بدون رهبر به پیروزی نرسیده، اون هم رهبری که یک پشتوانه ایدئولوژیکی قوی داشته باشه.
از انقلاب کبیر لیبرالی فرانسه(در تمام مراحل) گرفته تا انقلاب کارگری روسیه، همه تحت یک ایدئولوژی و به فرماندهی رهبری به پیروزی رسیدن تا جایی که حتی اعضای حکومت و نحوه انتقال قدرت رو در نظر گرفته بودن.
این احمقهایی که در کوچه و خیابون به غارت و آسیب زدن مشغولند، هیچ پیروزی در پیشون نیست و اگر به فرض پیروز هم بشن ایران وضعیتی شبیه سوریه و افغانستان پیدا میکنه و مرحله بعدی ظفریابی الاغها، تقسیم ایرانه.
القصه که خر کم نیست ولی با این حال از قبرس میارن.
هیچ وقت مثل این روزا سیگار نکشیدم!
شاید بهانه و شاید هم نه که دوباره رفتم سمت سیگار تا این شرایط قاراش میش رو تلطیف کنه.
تو محوطه داشتم سیگار پشت سیگار میکشیدم که بنده خدا گفت: مگه اینجا ممنوع نیست!؟(استفهام انکاری)
گفتم: آش رو با جاش بردن و شما دنبال سیگار منی!
چی بگم والا!
روزگاری به سبب اینکه دانشجوی فلسفهام و اهل فلسفه سیگار میکشیدم که راحتتر فکر کنم و الان اینطور!
القصه که حال ما خوب است ولی تو باور مکن.
فیلم جوکر رو به طور کامل دو مرتبه و به طور غیر کامل، شش مرتبه یا شاید بیشتر دیدمش.
حکایت عجیبیه، حکایت آرتور فلک که جامعه چگونه طردش میکنه و سهم برژوا چقدر از این طرد شدگی و انزوای پرولتاریا هستش.
برژوایی که برای حفظ خودش از شرهایی که درست میکنه، حاضر به به بچه میشه و حتی انسانیت رو زیر پا میذاره مبادا که بر کت و شلوار مارکش ذرهای غبار نشینه.
درباره انقلاب کارگری روسیه نوشتن که: مردم به خونههای اعیان و اشراف ریختن و اونها رو کشتن.
از جمله طنازیهای روزگار اینه که مخالفین، کشتههای خودشون رو شهید خطاب میکنن در حالیکه که شهید و شهادت امر دینی هستش و اصلاً درباره غیر دینداران مطرح نیست.
در واقع شهید و شهادت از جمله اجزاء و موارد زبان دین هستش ولی بیسوادها و دهنگشادها برای هر بی سر و پایی به کارش میبرن.
و قد لقی علم المنطق من کثیر من الفقهاء مهاجمة شدیدة حتى قال قائلهم من تمنطق تزندق و افتى ابن الصلاح المتوفى سنة ٦٤٣ ه بحرمة تعلیمه و تعلمه و ان على ولی الامر أن یخرج المنطقی من المدارس و ان یعرضهم على السیف حتى یستتیبوا
مرحوم کاشف الغطاء در کتاب نقد الآراء المنطقیین در تاریخچه منطق مطلبی میارن که جالبه که خلاصهش این میشه که کثیر از فقها، هجمه سنگینی علیه منطق کردند تا جایی که بعضی گفتن که هر کی منطق ورزی کنه، زندیق شده!
بعضی فتوا به حرمت تعلیم و تعلّمش دادن و گفتن که ولی امر باید منطقییون رو از مدارس اخراج کنه و به اینها رو با شمشیر تهدید کنه تا توبه کنن!
چه بسیار رفتند بدون اینکه بگن کجا رفتن، بدون خداحافظی!
فقط رفتن.
چه بسا همین فردا بساط ما هم جمع بشه و جز یک عکس گَل دیوار چیزی نمونه و یکی بنویسه که چه بسیار رفتند.» و او هم فردا روزی بساطش رو جمع کنه و بره و این چرخه ادامه پیدا کنه.
شاید هم بعضی بعد از اینکه مُردند دوباره برگردن و اونهایی که آخرین مطلب وبلاگش رو خوندن، پیرمردها و پیرزنها و یا میانسالهایی باشن که خاطرات گنگی از اون شخص یادشون هست و این قصه ادامه داره.
خدا بیامرزه همه رفتگان شما رو.
از جمله علومی که در غرب بهش پرداخته میشه، علم کف شناسیه.
نمیدونم چرا این علم و شبیه این علوم به ایران نمیاد و یا کسی دنبالش نیست!
یک سری چیزهایی هم دربارهش فکر کردم ولی مکتوبش نکردم فعلاً ولی امیدوارم کسی دنبال این علم و علوم مثل این هم بره.
پ ن: در تعریف غربیها از علم(ساینس) تجربه نهفته است و چیزی که قابل تجربه نباشه رو علم به این اصطلاح نمیدونن و این کفشناسی از جمله علوم به تعریف غربیها است و ریشههای فلسفی(در فلسفه اسلامی) قوی هم داره که کنار هم قرار دادنش چیزهای زیادی به انسان میده.
یک.
تفکر از شئون و تجلاتی نفس انسانی است.
چی شد که نوشتم به خاطر خوندن یک وبلاگی بود!
دو.
آن کس که هنوز در بند جلد(موضوع) خودشه چطور وقت میکنه به حقیقت اون جلد(محمول) فکر کنه؟!
یعنی اونی که همهش فکر کنه تن آدمی شریف است به لباس آدمیت و دائماً تابع معادلات از پیش ساختهشده خل و چلهایی باشه که براش ساختن آیا میتونه خودش مبدأ معادله باشه؟!
حرفها داره بو دار میشه و بعضیها شاید از عنان از کف اختیار بدن که البته عنانشون در دست دیگری هستش ولیکن آباد کنن اینجا رو پس به همین قدر اکتفا میکنم و همین برای اهل فهم کافیه و مشت نمونه خروار که هر چیزی رو میتونید جایگزین موضوع کنید از موضوعات عرضی به عوض جواهر و ماهیت لا فی موضوع.
سه.
رشتهای بر گردنم افکنده دوست
میکشد هر جا که خاطر خواه اوست
ما هر کدوم به دین رفیقمون هستیم.
چهار.
راستی هوای خیلی سرد شده!
اینطور نیست؟
نوزده بعداً میاد!
ولی همینطور قسمت طبیعیات کتاب شفای بوعلی رو تو نرمافزار تورق زدم دیدم عجب و همینطور دلم خواست که فن هشتم طبیعیات شفا، مقاله هفتم رو شروع به خوندن کنم که درباره اختلاف مأوا و طعام و اختلاف عمر و اخلاق حیوانات بحث میکنه.
در آخر طبیعیات هم بحث درباره رنگ چشم آدمی و علت مختلف شدن رنگ چشم میکنه.
در آخر هم عرض کنم خاک بر سرشون با این طراحی نرمافزارشون که به عوض بهتر شدن، بدتر شده.
شطری از مقاله هفت رو میذارم:
کما أن من الناس من هو بعد مشاکل للبهائم. و السباع من الحیوان الغیر الناطق کالصبیان إلى أن یعقلوا کذلک من الحیوان ما هو مشاکل للنبات
همانطور که انسان تعقل میکند و میاندیشد بعد از آن که مشاکل با حیوان درنده و اهلی است چنین نسبتی است ما بین حیوان و نبات.
ترجمه تحت اللفظیه پس فضلا اشکال نگیرن که چرا چنین شد و چنان نشد و این شد و آن نشد.
امید که انسان بیاندیشد.
یک.
در زمان کارشناسی ترم سه و چهار بود که شروع کردیم به مهندس مهندس صدا زدن همدیگه.
قبلترش هم چون برای نظارت تأسیسات ساختمون یک جایی میرفتم، اون جا هم من رو مهندس صدا میزدن و طبعاً حس خوبی داره این القابی که بار اجتماعی دارن برای شخصی که تا قبل از اون هیچ وجهه اجتماعی به جز دانشآموز یا دانشجو بودن نداشته!
یادم هم هست که باری یک بندهخدایی تو همون مجموعه گفت آقای فلانی و مهندس نگفت بسیار ناراحت شدم.
بنگر جهل آدمی از کجاست تا به کجا.
دو.
چند وقت پیش جناب آقای کریم مجتهدی اومده بود شوکران و قسمتی از صحبتهاش این بود که: من یکی از عوامل عقبماندگی رو همین استفاده بدون دلیل از کلمات انگلیسی به عوض کلمات فارسی میدونم؛ مثلاً طرف میتونه بگه زمان ولی میگه تایم که نشون بده من هم انگلیسی میفهمم!(تو خود بخوان حدیث مفصل از این مجمل)
درباره کریم مجتهدی عرض کنم که لااقل تا اونجایی که بنده دیدم و میشناسم در کشور کسی که فلسفه اسلامی بفهمه به اندازه انگشتای یک دست شاید باشن و کسانی هم مثل مجتهدی فلسفه غرب بشناسن به اندازه انگشتای یک دست باشن و یا شاید دو دست!
اون چیزی که کریم مجتهدی میگه رو من اسمش رو میذارم: گمگشتگی!
انسان گمشده معاصر دنبال مقبولیت از جانب اعتباریات اجتماعی میگرده و از همین رو هم هستش که خود حقیقیش رو گم میکنه و دنبال میکنه اون چیزی که مال خودش نیست و با وصله و پینه کردن زلم زیمبو دنبال مقبولیتخواهی از جامعه است و در نتیجه گم میشه و بالتبع عقب میافته و جامعه که اکثریتش این باشه، جامعه عقبماندهای است.
پدیدارهایی که ما در جامعه میبینیم اعم از مد و مو و امثال اینها رو همه در این قالب تعریف میکنم و میبینم که این تحلیل قابل اعتناست لااقل و شاید هم قابل اعتنا نیست احتمالاً.
سه.
سر درس کلام جدید بودیم که یک بندهخدایی سه اصطلاحی رو که میتونست فارسی بگه رو انگلیسی گفت و بنده اون کلام آقای مجتهدی رو گفتم.
چهار.
داستان اون روباه آهونما رو دوباره بخونید.
خداوندا خدایا!
به ما در ماه حداقل شش هزار دلار روزی عطا فرما و اگر دوست داشتی بیشتر هم دادی شکرت ولیکن کمتر از این نشود و ایضاً این پول خرج دوا و دکتر و امثالهم نشود و البته اگر به خارج از کشور رفتیم چندین صفر در سمت راست مبلغش بگذار.
خداوندا خدایا!
ما شرمنده توییم، همین.
همین شرمندگی کافی است برای مردن آن به آن ما!
ببخش ما را یا ایها العزیز.
خداوندا خدایا!
مرگ شیرینتر از این شرمندگی به درگاه توست پس کام ما را شیرین فرما.
یا رب العالمین، آمین آمین.
یک.
گفتهاند که: حکمت نکبتآور است.
دو.
رابطه ما با خدا به میزان پر بودن جیب پولمونه یعنی هر چی جیب پر پولتر باشه، رابطه قویتره!
رابطه ما با خدا به وسیله نماز وصل نمیشه لکن با جیب پر پول رابطه به شکل قوی برقراره و یا لااقل بالعکسش صادقه که هر چی جیب خالیتر، میزان قرب به کفر و شرک نزدیکتر!
سه.
با خدا لااقل پیمان ریالی نبندیم بلکه دلاری ببندیم لااقل دلمون نسوزه.
نه به پیمان ریالی با خدا و بله به ارزهای بینالمللی مثل دلار و یورو و پوند و حتی ارزهای دیجیتالی نیز میتونه مقبول باشه ولی ریال خیر.
چهار.
برای یک کسی که فلسفه میخونه چه کسی حاضره پول بده؟ مگه چه ارزشی داره فلسفه برای جامعه؟!
لهذا گفتن که فلسفه بخونید ولی کاری هم کنارش داشتهباشید که زنده بمونید.
عبدالکریمی میگفت: جامعه به فلسفه نیاز نداره بلکه به علی دایی که گل بزنه نیاز داره و برای همین هم اون تو پنت هاوس زندگی میکنه و من تو یک خونه کوچیک اجارهای.(نقل به مضمون)
پنج.
بنده آبروی فقر رو بردهام!
پس احتمالاً برگردم به همون عالم مهندسی که شاید از نداری لااقل نمیرم و بتونم شام شب و ناهار ظهرم رو تهیه کنم و البته در خارج پرانتز عرض شود که صبحانه وعده خیلی مهمیه پس باید پول برای صبحانه هم فراهم بشه و صبحانه رو هم مقوی بخورید عزیزان من.
دوباره محاسبات تأسیسات ساختمان، فلوئنت، متلب و چیز میزهای دیگه شاید و بگذار تا بگریند بر حال من روزگاران تا ابد الدهر.
شش.
الحکمة نکبة که نکب یعنی:
نَکْباً و نُکُوباً عنهُ: از او روى گردانید،- الدّهرُ فلاناً: زمانه با او نساخت،،- نِکَابَةً و نُکُوباً فلانٌ على قومهِ: او معتمد قوم خود بود،،- نکباً الشّیءَ او بهِ: آن چیز را مطرح کرد،- الإناءَ: آنچه که در ظرف بود ریخت،- الکنانةَ: آنچه را که در تیردان بود پراکنده کرد،- تِ الحِجَارةُ رِجْلَهُ: سنگ بپاى او خورد و آنرا زخمى کرد،- نُکُوباً تِ الرّیحُ: باد جهت خود را تغییر داد.
هفت.
دین ما دین شکمی است و خدای ما خدای شکمی و ایمان ما هم، ایمان شکمی است و لهذا شکم گرسنه نه خدا میشناسه و نه پیغمبر و اگه شکم خود آدم بشناسه، شکم بقیه نمیشناسه.
هشت.
ای مرگ بیا که زندگانی ما را کشت.
دل خودم رو لااقل به چند آیه خوش کنم که شاید خسر الأخرة نشم و الا خسر الدنیا که هستم در هر صورت.
چه کسی ترحم برانگیزتر از یک خسر الدنیا و خسر الأخرة؟! به نظرم من هیچکس.
یا لطیف إرحم عبدک الضعیف.
و فی آخر وصیته لدیوجانس قوله فإنک إذا فارقت هذا البدن عند ذلک حتى یصیر مخلى فی الجو ی حینئذ سائحا غیر عائد إلى الإنسیة و لا قابلا للموت
این وصیت جناب فیثاغورس به دیوجانس حکیمه که میگه(نقل به مضمون): وقتی از این بدن فارق شدی و شناگر در فضای خالی و بدون تعلق شدی دیگه به این بدن بر نمیگردی و دیگه قابل برای مرگ نیستی.
یک.
هر چیز که در جستن آنی آنی
فألهمها فجورها و تقواها
پرسید که: شما میگی همه چیز در خود انسان هست ولی چرا بعضی مردم عین گوسفند و گاوند؟(تعبیر به گمونم همین دو حیوان بود)
گفتم: همه این درد رو میفهمن ولی چون نمیتونن تحمل کنن خودشون رو درگیر چیزهای مختلف میکنن تا این فهم اذیتشون نکنه، تا حرکت نکنن و نفهمن که گم شدن بلکه از همین گمشدگی لذت ببرن!
الناس نیام اذا ماتوا انتبهوا، وقتی بمیرن تازه میفهمن که کجای کار هستن!
دو.
بعض کلماتی که به کار میبرد رو من در صحف فلسفیه و کتب عرفانیه دیدهبودم و میگفت اینها حاصل فکر کردن خودمه و خودم فکر کردم بهش رسیدم.(به همین مناسبت پرانتز باز کردم که بگم اولین قدم سلوک تفکره؛ ان شاء لله اینترنت آزاد بشه از توی کانال، جلسه اول و دوم خوانش چهل حدیث امام رو که گذاشتم گوش کنید که مطالب رو مرحوم امام اونجا آوردن)
سه.
در آخر سفر گفت: هر موقع مشهد بودی، پیام بده هم رو ببینیم.
گفت: رینگ توی گوش و خالکوبی سراسر بدن طبع حیوانیه یا بد برداشت کردم؟
گفتم: عوارض بروز جواهرند یعنی از شئون جوهرند.
کیف از جمله عوارضه و این ظاهر انسانی کیف هستش که نشون از باطن میده و مرآة نفس هستش.
اون شخص در سیر نفس باید از دل جهنم عبور میکرده و این اثرات رو داشته براش و برای بعضی چون بر براق سریع سوارن اثر خاصی مترتب نمیشه، فافهم.
بیش از این گفتنش فک کنم گیجتون کنه پس میگم تمت.
ما چهایم اندر جهان پیچ پیچ
چون الف از خود چه داریم؟ هیچ هیچ
همین دیگه آقا!
دنبال مطلع و مقدمه و میان و مؤخره نباش!
درسته که اینها نظماند و طبع انسان ملائم با نظم ولی نه اینکه انسان خودش رو محدود قالبها کنه و از محتوا جا بمونه!
لهذا گفتهاند مجعول وجود است و ماهیت نفاد و حد وجود.
خط بالا رو هم جدی نگیرید!
یک.
عطف به ما سبق کنید.
همان دختر که وضع مناسبی نداشت به قم که رسیدیم وضعش رو مرتب کرد و چادر سر کرد و رفت!
دو.
در قم با پدیدهای رو به رو هستیم که نه بیحجابی محسوب میشه و نه حجاب اسلامی!
بعداً تحلیلم رو میگم.
سه.
انسانهای خدایی رو از اخلاقشون بشناسید.
نظافتچی یکی از دستشوییهای حرم حضرت معصومه است.
وقتی بهش خدا قوت گفتم با چنان گرمی جواب داد که حظ کردم از وجود مبارک اون پیرمرد.
سه.
نماز رو حرم خوندم و در جایی که نماز میخوندم شخصی فلسفه میگفت و حرمت نگهداشتم و در درسش چیزی نگفتم چون احتمالاً درسش به هم میریخت!
بعد هم شروع کرد به احادیث توحیدی خوندن که دیگه بلند شدم اومدم بیرون.
چهار.
چند طلبه سیاهپوست با عمامه سفید رو تصور کنید.
همین.
پنج.
شیر پاکتی بستهای ۳۲۰۰ تومن.
بنده یک شیر خوارم و طبعاً اتاق خوابگاه هم شیر خوارگاه.
ارادت.
قطار اتوبوسی.
یک.
در ردیف جلو یک سید بزرگواری کنار یک خانم که ظاهر جالبی نداره نشسته و شما اون لحظه که اون سید قرار بود کنار اون خانم بشینه رو تصور کنید و هر چی من بگم از طنز ماجرا کم میکنه:))
دو.
در ردیف کنار یک دختر بچه کوچولو موچولو همهش میگفت: من جیش دارم و شما این رو هم تصور کنید:))
چند سال پیش که در ایام اربعین در نجف بودم، در جمعی از فضلا بحث علمی بر ولایت آقای ما امیرالمومنین شد که بحثها طبعاً کلامی بود تا فلسفی.
بنده هم به لحاظ سنی و هم به لحاظ علمی طفل اون مجلس محسوب میشدم و چون در محضر حضرت وصی بودم کلامی به ذهنم اومد چنین که: داب و روش بنده برای منکوب کردن اهلسنت، بحث درباره توحید واجب تعالی است(هندوانه زیر بغل خودم باید بدم و بسیار بسیار تعریفهای محیر العقول مسلمان نشنیده و کافر ندیده از خودم بنمایم) که با تایید اون عزیزان همراه شد.
القصه که مطالعاتی در حوزه ملل و نحل بر کسانی که میخوان وارد وادی کلام مخصوصاً کلام قدیم بشن واجب عینی هستش.
دو هفته پیش به عوض گرفتن قطار از قم، از طهران قطار گرفتم و فکر کردم که از قم قطار گرفتم!
زودتر از موعد به راهآهن رفتم که صدا زد قطار ۱۸۶ مشهد سوار شن و من با خودم گفتم که چرا یک ساعت زودتر داره مسافر میزنه؟!
بلیط رو نگاه کردم و دیدم ای دل غافل، من از طهران قطار گرفتم و خدا رحم کرد که در محوطه راهآهن حاضر بودم و قطار هم از قضا از قم میگذشت و القصه به خیر گذشت.
امشب هم فکر میکردم که قطار قراره ساعت ۲۲:۱۵ بره سمت طهران و و سلانهسلانه کارهام رو میکردم و ساعت ۲۱:۱۸ بلیط رو نگاه کردم و دیدم که حرکت قطار ساعت ۲۲ است!
خدا رحم کرد، رحم.
یک.
ششم آذر، زمان شروع ثبت نام کنکور دکتری.
هنوز در چند درس خاص آمده نیستم که باید میزان مطالعاتم برلی کنکور رو ببرم بالا.
دو.
پایاننامه و پر کردن پروپوزال برای دفاع که این از جمله اهداف میان مدته و باید سعی کنم تا قبل از خرداد ازش دفاع کنم.
سه.
آدم شدن به عنوان هدف لا بشرط که آن به آن باید درصدد رسیدن بهش باشم که الحق قسمت سخت ماجرا اینه.
عالم شدن چه سخت است
آدم شدن محال است
در جوانی بخواندن فلسفه و آموختن موسیقی ولعی داشتم و هر کس مرا صریحاً یا تلویحاً منع میکرد بسیار میرنجیدم و آنان را بنادانی و بیذوقی متهم میکردم. ولی بعداً دانستم که خواندن فلسفه در ایران شخص را از اجتماع طرد میکند. زیرا فلسفه خواندهها خود را مافوق اجتماع تصور میکنند. بالنتیجه از مزایای اجتماع بیبهره میمانند لذا همواره دچار ضیق معیشت میشوند.
و موسیقیدانان نیز چون اغلب با مردمان ولخرج و بیبند و بار آمیزش میکنند آنها نیز خوی بیبند و باری میگیرند. مضافاً که تریاک و مشروبات و اقسام مکیفیات در زندگی آنها رسوخ پیدا میکنند. بالنتیجه یکنفر موسیقیدان بندرت دیده میشود که از این آفات مصون مانده باشد.
با این استدلالات بعداٌ حق را بجانب آنهائی دادم که مرا منع میکردند لذا فرزندان خود را از آموختن موسیقی جداً نهی کردم و نسبت به خواندن فلسفه هم به آنها تذکر دادم چنانچه مایل به خواندن آن شدند موقعی شروع کنند که در یک رشته از علوم (مهندسی، طبابت و غیره) متخصص شده باشند که امرارمعاش از آنراه بنمایند که دچار تنگی معیشت نشوند./مهدوی، معزالدین. 1348. داستانهایی از پنجاه سال. تهران: معزالدین مهدوی/
به گمانم آقای صدوقی سها نقل کرده بود که: حکمت نکبت است یا نکبتآور است که اشتباه در تعبیر به خاطر ضعف بنده است.
شما بگو با احکام وجود و ماهیت یک دونه نون بربری یا سنگک بدن ما همون رو قبول میکنیم.
دوباره نوبت و وقت ترک دیار!
هزار و خوردهای کیلومتر فاصله و شما همین رو ضرب در هزار و خورده کن دلتنگی!
هان؟!
مگه دلتنگی کمّه که با عدد بسنجم؟!
اصلاً فاتحه این چنین جمله ادبی برای بیان دلتنگی رو خوندم!
بگذریم.
خیلی دلم تنگ میشه برای شهر و دیار دلبر!
به اندازه تک تک قدمها و. دلم تنگ میشه!
همین.
آه که همهاش پاک شد!
صبح جمعه است و انگار موعد وصال یار نرسیده.
بگذریم.
الان برای ما صبحه و برای یک عده دیگه شب و یک عده دیگه هم قبل از ما صبح شده و برای یک عده دیگه ظهره و برای یک عده دیگه بعد از ظهر و برای یک عده دیگه سر شب و برای یک عده دیگه ته شبه.
چون زمین گرده و هر گردی لاجرم کره است پس در محورهای دکارتی تکرار هر مختصاتی نیازمند ۳۶۰ است پس چون اینجا صبحه لاجرم باید در این ساعت جای دیگهای مقابل این ساعت باشه.
اونجاهایی که شب باشه شاید در خشکی باشه و شاید هم در دریا چون بیشتر حجم کره زمین رو آب فرا گرفته و بهش کره آبی میگن.
آبی هم یکی از رنگهای اصلی هستش که از ترکیب با زرد سبز رو به وجود میاره و علت وجود سبزی در برگ کلروفیله.
قبلاً که لباسی نبود احیاناً انسانها از برگ برای پوشش استفاده میکردن چون لباسی نبود، حتی تاناکورا هم نبود.
تاناکورا شخص نیست بلکه یک مجموعه فروشگاه بود که توسط اوشین و ریوزو در مجموعه سالهای دور از خانه تأسیس شد و در همان مجموعه ورشکسته شد و به خاک رفت.
از فکر درباره اینکه اون بنده خدا گفت شما خیلی عجیب و غریبید چون گفتم خواب ابوعلی جبائی و ابولحسن اشعری دیدم پرت شدم به این قسمت روضه که: مگه یادم میره من بودم و یه دل مضطر.
قبلاً فلسفه و عرفان رو خیلی دوست داشتم به مثال علاقه طفل به مادر ولی انسان که بخواد رشد باید علایقش هم رشد کنه که شاید چون رشد میکنه، علایقش رشد میکنه و یا بالعکس که حرفی در این نداریم.
الان میخوام روضهخوان بشم و اینکه تو روضه کارم تموم بشه، همین.
بگذریم آقا.
چی خبرا؟
میخواستم راجع به آیریش من اسکورسیزی و انسان معاصر گمشده بنویسم ولی پشیمون شدم!
یه هنرجوی نیازمند داریم که مادرش با پخت کیکو نون سنتی خرج درمان سرطان خودش و تحصیل این دوسال دخترشو میداد ،امسال دستاشم بی رمق شده بودو پخت نداشت، شیرینی ازدواج دخترکو با یه مرد مسن آورد،حالشو که پرسیدم گفت دیگه درمانو قطع کردم ومی نداره اینقدر هزینه کنم ، شیرینی عزا رو خوردیم
بله آقا.
انسان دردمند معاصر، انسان غمگین معاصر، انسان خسته معاصر.
نقل بالا هم از یک توئیتریه و منقول بنده نیست!
ما چهایم اندر جهان پیچ پیچ؟
نشستم به انار خوردن(با نوای ابتهاج بخونید که در گفتگو با بیبیسی فارسی نشستهام به در نگاه میکنم رو خوند) و در همین حین به این فکر میکنم که کمیت مطالعهم پایین اومده و این بر خاطرم گذشت که من شاید به اندازه انگشتان یک دست فقط در تابستون تعطیلی داشتم و ما بقی درحال تحصیل بودم.
تو راه طهران پیرمرد ۷۰ سالهای بود که کتاب حقوقی دستش بود و میگفت که تازه شروع کردم به خوندن کارشناسی حقوق و.
قبل از نشستن بر خوان یعنی خوردن انار فکر میکردم که چرا شیر موز و شیر توتفرنگی داریم ولی چرا شیر انار نداریم و لاینحل موند!
انسان عجب فکرهایی میکنه با خودش.
سعید عرفانیان از جمله اساتید حوزوی هست که بر خلاف جو رایج همچنان به شیوه سنتی باقی مونده و دوستانی هم که قصد فراگیری ادبیات عرب دارن، تدریس روان و خوبی داره.
در بکی از جلسات درس حاشیه ملا عبدالله بر منطق تهذیب تفتازانی گفت که:
من نمیدونم پیغمبر در اون شرایط اون موقع چی کار کرد که شرق و غرب عالم رو بهم ریخت ولی با این همه اینترنت و سایت زدن و اینها، ترقی مع میکنیم!؟
یک غصهنامهای هم قبلاً تو کانال تلگرامیم نوشتهبودم که نمیدونم الان تو کانال جدید هست یا نه!
پینوشت: هر جا ضمیر میم مالکیت دیدین به تسامح و عرض بودنش حکم کنید چون جز او مالک حقیقی نداریم و باقی بالمجاز و بالتسخیر او مالکند.
پرسیدن که برای شروع خوندن فلسفه چی کار کنیم و چی بخونیم؟!
عرض کنم خدمت انورتون که تا میتونید منطق بخونید اون هم زیاد که هم قواعد یاد بگیرید و هم تجرد نسبی عقلی پیدا کنید که اولین قدم همینه و جز این نیست.
ره چنان رو که رهروان رفتند.
پینوشت: جواب کامنت خصوصی بدون آدرس ر چطور بدم من آخه!!!
هر موقع کسی رو دیدین که از طبیعت و جبلی خودش فاصله گرفته و کارهایی میکنه که خارج از تعادله بدونید این نقص از طبیعت و انحراف اون از مسیر خودشه.
مثلاً کسی که بلند بلند در اجتماع میخنده و میخواد با خندههاش دیده بشه و یا اون کسی که میل به عریانی داره و یا اونی که ادای افسردهها رو در میاره و.
سؤال شاید پیش بیاد که پس کو افراد سالم و صحیح الطبیعة؟ گویم که کماند ولی هستن و باید به اینها برای اصلاح خود رجوع کرد.
در لسان طوائف مختلف لفظش فرق میکنه.
دایی پدرم بعد از مردن زنش که دو هفته پیش بود، تازه یادش افتاده که زنش نیست. مثلاً بعد از شصت سال یک روز صبح از خواب بیدار میشی و میبینی همه رفتن خونه خودشون، بعد تازه میفهمی که فاطمه دیگه تو آشپزخونه نمیچرخه.
در توئیتر نوشتهبود.
جهان رو دیدی؟ دیگه جایی برای صافی و یک رنگی نیست!
خود مردم تلون و رنگارنگ بودن رو دوس دارن چه در لباسهاشون و چه در اخلاقشون.
دیگه هیچی مثل سابق نیست!
قبلنا تلویزیونها مابین دو رنگ سیاه و سفید رو نشون میدادن و الان ۱۴ میلیون رنگ رو نشون میدن.
هیچی مثل سابق نیست!
الان دوس دارن همه چیزشون رو بقیه ببینن و مراقب دل اونی که ندارن نیستن.
دیگه اینجا جای زندگی نیست.
باید به ماه سفر کرد، همونجا که حتی زمینش هم نورانیه و همین دنیا ملوّن و رنگارنگ رو روشن میکنه که اگه اون نبود، رنگ هم معنایی نداشت.
باید بریم به ماه، سرزمین روشنایی و نور و سادگی.
وقتی متفقین برلن رامحاصره کردند وآدولف هیتلر پیشوای آلمان نازی شکست خودرا مسلم دید به آجودانمخصوصش وصیت کرد که اوراباهفت تیر بکشد وجسدش را بسوزاند.
هفت تیرنوعی اسله کمری بودکه درکارخانه برنوساخته می شود ودرواقع یک نوع اسلحه آتشین به شمار می رفت.
سابق براین کسانی که درجنگ ها شرکت می کردند معمولا برای کشتن افراد ازاسلحه آتشین،ازقبیل تفنگ های دولول،ساچمه ای وروندل»وتفنگ معروف به (تفنگ حسن موسی)استفاده می نمودند.
امّا چرااین تفنگ به نام تفنگ حسن موسی معروف شده بود؟برای این که تفنگ حسن موسی تفنگی بوددراز ویک تیر که سازنده اش مردی به نام حسن موسی،یعنی حسن موسی نامی این تفنگ را می ساخت وچنان چه حسن موسی این تفنگ را نمی ساخت کس دیگری نبود که به جای او بسازد چون اگر می بود ومی ساخت دیگرآن تفنگ به نام حسن موسی معروف نمی شد ومعروفیت(تفنگ حسن موسی) به خاطر اسم سازنده ی آن است که همان حسن موسی بود مثل تاریحیی که تاری بود خوش صدا معروف به تار یحیی واین تار را یحیی نامی می ساخت وبه نام خودش معروف بود واگر دیگری این تار را می ساخت به نام سازنده اش معروف می شد نه به نام یحیی.
یک.
بعضاً وقتی به افراد میگم که من خود علم رو به خاطر خودش دوست دارم میگن انسان عجیبی هستی!
و حرف بعدی استفهام از اینه که از کجا میاری میخوری؟
جواب واضحه: نسبت به عامه مردم هم سبکتر میپوشم و هم غذام نازلتره اون هم غذای دانشگاه که اصلاً اسم نازل رو نمیشه روش گذاشت!
دو.
فاصله بین بیداری صبح و خواب شبم چیزی حدود ۳ ساعته.
قبلاً خواب در کل روزم رو به حدود ۵ ساعت هم تقلیلش دادم ولی الان چیزی حدود ۷ ساعته و ایضاً در برنامه قبلاً بود به ۴ ساعت برسونم که پروژه با شکست مواجه شد و باشد وقت دیگر!
خونم الان غلظت بسیار زیادی و باید تلطیفش کنم با حجامت به حول و قوه الهی.
سه.
علم انسان رو مبتهج میکنه و قواش رو به فزونی میذاره و ایضاً به عالم مجردات نزدیک میشه مخصوصاً علومی که به فکر کردن زیاد نیاز دارن یعنی از استنباط و استدلال بدست میان!
چه چیز شبرینتر از علم؟
هر که در این حلقه نیست
فارغ از این ماجراست
چهار.
اینکه گفتن قبل فلسفه، منطق بخونید بنظر میاد به ۲ جهت باشه.
جهت مهمش به نظر بنده اینه که انسان به تجرد برسه و میائل منطقی انسان رو در عالم معقولات غرق میکنن و سبب تجرد میشن و برای همین هست که میگن منطق بخون.
جهت دیگهش هم اینه که منطق میزان برای سنجشه.
پنج.
صبح با منطق شروع و با فلسفه ادامه مییابد و با عرفان تمام میشود.
هر شئ وقتی آرام میگیرد که به موطن خودش برگردد.
بحثش را هم میتوان در طبیعیات یافت لکن حرف من چیز دیگر است!
این گمگشتگی همان عدم بازگشت به موطن اصلی و سکنی در غیر موطن او را آشفته نموده و همین شده که آن یکی لباس پاره بپوشد و دیگری در کوی و برزن عربده بزند.
آنکس که موطن خودش را بیابد، آرام است و به بودن او باقی آرامند ولی امان از گمراهان که موطن را گم کردگانند.
یک.
بله.
بالأخره برای آزمون دکتری ثبتنام کردم و حال میل سخنم با هیچکدامتان نیست!
گویی که همه بوی پیف پیف میدهند و من بوی خوش گلآب!
دو.
هان دمی، فها ندمی از جمله اشعار جناب شیخ اشراق در موقع مرگش میباشد که به گمانم مناسب چنین وضعیتی باشد.
پایان باز
عالم به علم خود مبتهج است.»
این کلام از جناب فیض کاشانی رو دقت کنید:
اصل اللذة هى ادراک الملائم،
و الالم هو ادراک المنافى، و هما أیضا عند التحقیق یرجعان الى الوجود و العدم. لان الملائم للشیء ما هو خیر و کمال بالنسبة إلیه و المنافى له ما هو شر، و وبال بالقیاس إلیه و مآل الخیر و الشر کما دریت الى الوجود و العدم و مآل الادراک الى الاتحاد بالمدرک.
و اما الأمور الوجودیّة المولمة فانما ایلامها یرجع الى الاعدام کما اشرنا إلیه. و لو کانت وجودات بحتا لما کانت مولمة و کذا لو کانت اعداما بحتا لما کانت مولمة و کذا لو کانت اعداما بحتا لما امکن ادراکها اصلا - مع ان الألم أیضا من جنس الادراک و لکنه متعلق بالوجود المستم لعدم ما من حیث استامه له او بوجود العدم کما دریت.
انسان به خودی خود و فطرتاً به دنبال علم و دانشه و از اون چیزی که فراری و بیزاره جز نادانی نیست و کلٌ یرجع الی هذا و همه چیز به همین دانش بر میگرده که انسان هم علم و هم عالم و هم معلومه.
وقتی که جامعهای یعنی میل فطری ابنای بشر که منظور اکثریت افراد یک منطقه است خواه زمانی و خواه مکانی به سمت غیر از ملایمات نفس خودش بره یعنی به دنبال اون لذتهای فطری نره بیشک از انسان به همون نسبت فاصله گرفته.
مع ان الألم أیضا من جنس الادراک و لکنه متعلق بالوجود المستم لعدم ما من حیث استامه له او بوجود العدم کما دریت.» بیان این مطلب هم در جای خود که درد کشیدن هم از جنس ادراکه ولیکن ادراکی که همراهی با عدم داره یا وجود عدم که از استامات ماهیته.
بهانه این نوشته رو روز دانشجو است.
یک.
اسمش دانشجو است یعنی کسی که جوینده دانشه ولی حقیقتاً اینکه آخر ترم به دنبال جزوه از فلان خانم نازک نویس و چند رنگ نویس میگردند و به دنبال هویت خود دانشجویی رو یدک میکشن.
الحق و الانصاف که هیچ چیز به جز الفاظ و اسماء بیهویت نشده و به هیچ چیز بیش از ساحت اسماء صورت نگرفته و حرمت کلمات دریده نشده!
دو.
در دوران تحصیلم در رشته مهندسی و یا اون موقع که علوم ی میخوندم یا اون موقع که حوزه میرفتم یا این موقع که فلسفه میخونم کمتر افرادی دیدم که به دنبال علم باشن و اهل مطالعه باشن و فی الواقع باقی گونی پر از سیبزمینی میکنند و اهالی علم در قلت و محجوریتاند.
سه.
گفت: ببینید هرچیزی یه محصوله حتی علم که به فروش می رسه
حالا بسته به اینکه اون علم بعدا چقدر سودآور باشه گرونتر به فروش می رسه!
در جوابش گفتم: امیدوارم معشوق و یا حبیبت با ریال و دلار عشقت رو قیمت نذاره و گفتگو رو تموم کرد.
قبلاً هم گفتم که عالم به علمش مبتهجه و اصل بر همون علمه و عالَم یعنی علم انباشته.
اصلاً برای کی اینها رو میگم؟!
سینه خواهم شرحه شرحه.
یک.
اون فوتبالیست ۱۷ ساله رو میبینم که در لیگ قهرمانان گل زده و از شعفش، ذوق زده میشم و خوشحال که بله چقدر خوبه که انسان به جایی برسه و دیگران این ذوقش رو ببینن.
دو.
با سید جابر راد(من به اختصار بهش میگم سید جابر) کلام جدید داریم.
در عین جوانی بسیار اهل علم و دانشه و دیدنش واقعاً انسان رو خوشحال میکنه که چنین جوانی در زمانهای که جوانها کافهگرد و آسمان جل اند و فی الواقع نفعشون برای خودشون نه برای دیگران تقریباً هیچه این جوانهای موفق رو میبینم که در راه علم این چنین تلاش میکنن.
آیا زیبا نیست؟
سه.
حلوای تنتنانی تا نخوری ندانی.
یک.
آیابده که انسان با استادش اختلاف نظر داشتهباشه!؟
مطلقاً خیر.
برای برخی از اساتید علاوه بر شأن علمی، شأن استاد اخلاق بودن هم قائلم و اون ادبشون بعض باعث میشه که پای درسشون زانو بزنم.
دو.
امروز با استادم بحث درباره کثرت و وحدت و وحدت شخصی بود و بحث بالا گرفتهبود که خندهم گرفت و گفتم: استاد چقدر این بحثها پیش میره!
سه.
ترس از اینکه این حرفها سبب ضلالت کسی بشه قلم رو کنار گذاشتم و صرفاً به گوشه کنار کتابهام مطالب رو با مداد مینویسم و اگه پاک هم شد بماند که حق مطلب همین پاک شدنه!
داستان خوردهشدن پیمان مشرکین توسط موریانه رو شنیدین؟ این پاک شدن از همون سنخه.
چهار.
آنی مع کشیدن سبب پاره شدن تسمه تایم و اینجور چیزهاست.
با توجه به سوابقم در تدریس و اینا وقتی خودم رو دوباره در جایگاه تدریس تخیل میکنم، میفهمم که حال و حوصله شاگرد ندارم که از ابتدا بخوام بهش چیزی بگم بلکه بیشتر گوش شنوا میخوام تا شاگرد!
دوس دارم مطالب خودم رو کشکولی بگم و باقی روز به کنجی بخزم و از هوا تازه استفاده کنم.
دوست دارم خونهم ویلایی باشه با یک حیات(شما با ط بخوان برای من ت است) بزرگ که مرغ و خروس و گل و گیاه داشتهباشه.
صبح زود خروس خوان بلند شم نمازی بخونم و دلبر دامن گلی چایی شیرین با کره و پنیر و گردو مهمون کنه و صبح زود به مدرس برم و اندک ساعتی در مدرس باشم و نماز ظهر خوانده به منزل برگردم و مشغول حیات و درس بشم.
اگر که در همون کنج چپقی یا سیگاری روشن کنم چه بهتر و اگر هم نبود خالی از اشکاله.
الان ولی در خوابگاه، تک و تنها.
آخر آروغهای آکادمیسینها و شعبون بیمخهاشون اینه که این کارتن خوابها و فقیر و فقرا رو له کنیم و عقیم کنیم و بکشیم تا نهال توسعه به بار بشینه!
فرقی بین صحبتهای بزرگمهر حسینپور و حسین مرعشی و سعید لیلاز و اکبر هاشمی نیست فقط بسته به اوباش بودن طرف، بشین تبدیل به بتمرگ شده!
آقای حکیمی در مقدمه یکی از کتابهاشون اینطور نوشتند:
تقدیم به:
محرومان
محرومتر شدگان
هنوز محرومان
یک.
لا جبر و لا تفویض بل امر بین الأمرین
دو.
ما اصولاً اختیار گریزیم چون اختیار ما محل تلاقی بحر شر است و خیر، مرج البحرین یلتقیان.
ما به دنبال جبریم تا خود را از این اثنینیت نجات دهیم!
جنبه ضرورت ما، جنبه الهی ماست و جنبه تفویضی ما، جنبه حیرت و امکان و لا مرجح بودن!
سه.
استخاره میگیریم تا از این اختیار سر باز زنیم و بر آستان الهی سر بساییم و به حکم او تن دهیم و گاه حکم عقل را قبول نمیکنیم و دنبال استخارهایم!
چهار.
ما را به جبر هم که شده سر به راه کن
خیری ندیدهایم از این اختیارها
میگذرد این چند روز هم
إمّا بالفرح و إما بالمُحزنة(از خودم است)
همین داستان تراژیک یا شاد کننده دنیا است که ما را در خود فرو برده.
آن یکی اندر پی لقمه نانی و آن یکی رقص کنان؛ هر دو لبه یک قیچیاند چون که قدر خود را در این یافتند که چنین باشند!
فرمود: بخورید تا زندگی کنید نه آن که زندگی کنید تا بخورید و این مطلب در اعلی مرتبه خود است.
یادم نمیآید کجا بود که خواندم داستان و احوال آن عارف را که گفت: اگر به قدری خرما و آب توان زندگی کرد، شایسته نباشد که انسان بر کسب بیش از آن حرص بزند!
گمشدهایم!
گمگشتگان.
درد فهم این گمشدگی آنچنان زیاد بود که برخی به دنبال رقص و آواز و ال اس دی رفتند و همه از یک سنخند!
ما گمشدیم.
قدری محیط بر این عالم شو تا ببینی چه میگذرد بر عالمیان!
شاید حقیقت چشم برزخی همین محیط شدن باشد، الله اعلم.
سبزۀ خطّ تو دیدیم و ز بستان بهشت
به طلبکاری این مِهر گیاه آمدهایم»
ما طلبکار توایم حضرت صاحب منصب
به طلب از پی تو این همه راه آمدهایم
دو مصرع اول از برای حضرت حافظ رحمة الله علیه است و بیت بعدی از جانب بنده.
بنده که بزرگ نمیشوم، لااقل حرفهای گنده گنده بزنم و در جای بزرگان بنشینم.
استاد بزرگوارم نقلی میکردن از استادشون مرحوم سید جلالالدین آشتیانی که وقتی به محضر ایشون میرفتن، چایی که ایشون میخوردن به شدت سیاه بود که به گمانم این طور تعریف میکردن که اگه اون چایی رو مار میخورد، مار رو میکشت:)
امروز سیاقم بر این بود که چایی سیاه بخورم و الحمدلله به این نتیجه رسیدم که بسیار مفرح ذات و راحت روحه و در درس هم بسیار کمک میکنه و ان شاء الله این رویه رو برای رسیدن به افقهای روشن(با لحن فامیل دور) ادامه خواهم داد.
حق
بنشینم قدری رطب و یابس به هم ببافم!
استادی دارم که الحق علامه هستند در فلسفه؛ ایشان میفرمودند که در محله ما کسی نمیداند که من استاد فلسفه هستم و فقط بعضی میدانند که دانشگاه تدریس دارم و استاد صدایم میزنند و بعض دیگر که بخواهند خیلی احترام بگذارند آقای مهندس!
ای آقا چه روزگار عجیبی!
گفتهاند که میخواهند دانشگاه را این ترم تعطیل کنند و به گمانم فکر کنم به وزان یک بازنده در ورزش که فقط برای سلامتی ورزش میکند، من باید برای سلامتی درس بخوانم و قید دکتری را بزنم!
من دل خوشی از دانشگاه ندارم که بخواهم دکتری بخوانم ولی همان آقای دکتر شدن را دوست دارم که صد البته به درد سنگ قبر هم نمیخورد ولیکن دوست دارم دیگر!
هو المحبوب
ما چه میدانیم واقعاً که عاقبت کار چه میشود!
همین لیلی و مجنون -که چهها برایشان نسراییدهاند- اگر به سر منزل وصال میرسیدند آیا تضمینی داشت که خوشبخت میشوند و یا مجنون روزی به لیلی نمیگفت که به خانه پدرت برگرد؟ و یا با اولین غذایی که گیسویی از گیسوان لیلی -که در مدحت آن و گرفتاری قلب به آن، غزلها سراییده شده- در آن بود، مجنون ببر درونش را آزاد نمیکرد؟ یا به اولین دمپایی خیس توالت، لیلی واکنش نمیداد که ای مجنون مگر ننهات به تو آداب مستراح رفتن را یاد نداده؟ و.
ما چه میدانیم!
پینوشت: البته که بنابر نقلی آن چه جناب مجنون به آن مبتلا بود فنای در لیلی بود تا آنجا که دیگر فارغ از خود لیلی شدهبود، الله اعلم.
شیخ خلیل شقیر (مفتی بعلبک و بقاع) در ملاقاتی با (شهید) سید (محمد باقر) صدر گفت:
دچار خستگی میشوم پس (به همین دلیل) مطالعه، خواندن و نوشتن را رها میکنم بلکه شاید هر کاری را رها کنم. برای (رهایی از) این حالت چه کنم؟
شهید صدر در پاسخ گفت:
کسی که دسیسهها، توطئهها، شیطنتها، بدگوییها و وارونه نماییها که بر (ضد) مبادی اسلام انجام میشود را میبیند، چگونه نشستن و رها کردن مطالعه و کار جدی و بی وقفه، برایش گوارا میباشد؟»
محمد باقر الصدر؛ السیرة و المسیرة فی حقائق و وثائق، ج٢، ص٢٨٩
حق
به گمان این حقیر این 2 گرم و شاید هم کم و شاید هم بیش را اگر انسان نگه دارد، اکثر راه را رفته است.
منطقیون در تعریف حدی انسان گفتهاند که حیوان ناطق و عرض شود که انسانیت محقق نشود الا آن گاه که ناطقیت محقق شود و ناطقیت محقق نشود مگر پس از سکوت طولانی تا آن سکوت سبب شود که بذر نطق انسان شکوفا شود.
یادم نیست که از که بود که شنیدم که فرمودند که من سالیان دراز سکوت کردم تا توانستم این مطالب عالیه را بگویم.
به قول شیخنا بهایی:
عزت اندر عزلت آمد ای فلان
تو چه خواهی ز اختلاط این و آن
بزرگواری از 20 سال آینده خودشان و منتها رجای 20 سال آینده خودشان نوشتهاند و چقدر خوب که میدانند چه میکنند و چه میشوند.
استادی دارم که فکر کنم علاقه نیز دو طرفه است چون هر موقع کلاسی داشتیم، ایشان من را در کنار خودشان جای میدادند(این قسمت برای تعریف از مقام منیع بنده است!!!) پس از بحثهای فلسفی که خواهش فراوانی کردم که سیر درسی به ما بدهند و ایشان قبول کردند و سیر را دادند در انتها گفتند که این سیر برای من 20 سال طول کشیده!
20 سال طول میکشد تا انسان زبان باز کند.
گویند مرحوم سید علی قاضی مدت مدیدی کارشان سکوت بوده و به قدر نیاز صحبت میکردهاند و ما بقی را ترک و نقل نیز هست که پس از منعی که آیت الله بهجت از ذکر شدند و ایشان دستور از مرحوم قاضی خواستند، مرحوم قاضی فرمودند که سکوت و دستور سکوت را به ایشان دادند.
روا است اگر بگویم در 20 سال آینده دوست دارم نطقم باز شود.
درباره این سایت